وقتی لینو..{پارت۲}
چشماش رو بسته بود و توی افکار بی پایانش
غرق شده بود که …با شنیدن صدای بچگانه ای
چشماش رو باز کرد…
-بابا اینجا رو نگاه کن
مرد لبخند محوی به پسرش داد و لب زد”هی اروم…بیا بشین بستنیت رو بخور…”
پسر کوچولو لبخند شیرینی زد و پیش پدرش نشست …با اینکه هنوز اون ۶سال بیشتر
نداشت… اما سریع متوجه بعضی چیز ها میشد…درست مثل الان…میتونست بفهمه پدرش چقدر ناراحت هر چند کهخودش رو خوشحال نشون بده باز هم غم خاصی رو میتونست توی چشمای پدرش حس کنه…
حالا لبخند از روی لب هر دوی اونها از بین رفته بود پسر به ارومی از لینو سوال کرد
:بابا…تو مامان رو دوست نداری؟
لینو باشنیدن این سوال سریع سرش رو با تعجب به سمت پسرش برگردوند….و سریع جواب رو داد‘این چه سوالیه هه جون؟معلومه که دوستش دارم…تو و مامانت تمام دنیای منین
اگه یه روزی شما ها نباشین منم نیستم”
هه جون سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد:ولی اگه مامان رو دوست داشتی چرا زدیش؟
لینو با شنیدن این حرف از طرف بچش سعی میکرد جوابی برای این سوالش پیدا کنه ولی واقعا خودشم نمیدونست چرا اینکار رو کرده…به هر حال باید جوابش رو میداد …خودش رو به هه جون نزدیک تر کرد و اروم موهای لختش رو نوازش کرد…”راستش من اشتباه کردم…آدما بعضی وقتا وقتی عصبانی میشن یه کار هایی میکنن که دست خودشون نیست ولی بعدا از اون کارشون خیلی خیلی پشیمون میشن…مثل من که الان خیلی خیلی پشیمونم..”
پسرک سرش رو بالا آورد به نگاهش رو به پدرش داد…”پس یعنی با مامان آشتی میکنی؟…”
لینو لبخندی زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد….
غرق شده بود که …با شنیدن صدای بچگانه ای
چشماش رو باز کرد…
-بابا اینجا رو نگاه کن
مرد لبخند محوی به پسرش داد و لب زد”هی اروم…بیا بشین بستنیت رو بخور…”
پسر کوچولو لبخند شیرینی زد و پیش پدرش نشست …با اینکه هنوز اون ۶سال بیشتر
نداشت… اما سریع متوجه بعضی چیز ها میشد…درست مثل الان…میتونست بفهمه پدرش چقدر ناراحت هر چند کهخودش رو خوشحال نشون بده باز هم غم خاصی رو میتونست توی چشمای پدرش حس کنه…
حالا لبخند از روی لب هر دوی اونها از بین رفته بود پسر به ارومی از لینو سوال کرد
:بابا…تو مامان رو دوست نداری؟
لینو باشنیدن این سوال سریع سرش رو با تعجب به سمت پسرش برگردوند….و سریع جواب رو داد‘این چه سوالیه هه جون؟معلومه که دوستش دارم…تو و مامانت تمام دنیای منین
اگه یه روزی شما ها نباشین منم نیستم”
هه جون سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد:ولی اگه مامان رو دوست داشتی چرا زدیش؟
لینو با شنیدن این حرف از طرف بچش سعی میکرد جوابی برای این سوالش پیدا کنه ولی واقعا خودشم نمیدونست چرا اینکار رو کرده…به هر حال باید جوابش رو میداد …خودش رو به هه جون نزدیک تر کرد و اروم موهای لختش رو نوازش کرد…”راستش من اشتباه کردم…آدما بعضی وقتا وقتی عصبانی میشن یه کار هایی میکنن که دست خودشون نیست ولی بعدا از اون کارشون خیلی خیلی پشیمون میشن…مثل من که الان خیلی خیلی پشیمونم..”
پسرک سرش رو بالا آورد به نگاهش رو به پدرش داد…”پس یعنی با مامان آشتی میکنی؟…”
لینو لبخندی زد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد….
۱۴.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.